ادامه مثنوی تخیلی درباره ی به وجود آمدن خاوران ص:آخر شاعر محمد علی جدی
نیستم من لایق دشنامتان
قصد نیکی داشتم از بهرتان
من نمی دانستم این کار نکو
می شود آخر برای من عدو
می کند لعنت برای آرزو
آن که دارد بین مردم گفتگو
گو به مردم راه چاره نیست این
که به من لعنت کنید از روی کین
راه چاره هست جانا انقلاب
تا که بردارید از چهره نقاب
متحد با هم شوید و گام گام
تا بگردد پخته آخر خشت خام
من شمارا می شناسم همچو تن
چون شما هستید جمله نسل من
نسل من باشد چنان شیرژیان
شیر بیشه دارد از آن ها نشان
باش چون اجداد خود ثابت قدم
تا بگردی شاد و خندان دمبدم
پس تو ای یار عزیز نیک خو
دست از دشنام اینجانب بشو
هر چه آید برسرت ای باشعور
نیست از این بنده ی مخلص قصور
آن زمان که خانه این جا ساختم
کل دارایی خود را باختم
این خراب آباد روزی هیچ بود
هیچ بودو بین صد ها پیچ بود
من بنایش کردم او را از عدم
حال تو بردار بهرش یک قدم
ای بزرگان عاقلان دانشوران
مایه های فخر شهر خاوران
اینکه باشد شهر اجداد شما
اینکه شد شهر علی موسی الرضا
لایق این نام والایش کنید
فکر بکری بهر فردایش کنید
کم به خود گوئید دور افتاده ایم
نیست چاره بی خودی دل داده ایم
شهر دیگر در حصار بست نیست
شهر ما آزاده در بن بست نیست
خانه ای آماده آبادش کنید
از درون حبس آزادش کنید
باز سازید آنچنان این خاوران
تا بماند سر بلند و جاودان
گر بخواهی نام شاعر بشنوی
هست جدی شاعر این مثتوی
شاعر:محمد علی جدی
نوشته شده توسط:ahmad:j08:03:24